شعر و متن عاشقانه
بچه بودم فکرمی کردم خدا هم شکل ماست
مثل من،تو،ما،همه،اونیزموجودی دوپاست
درخیال کوچک خودفکرمی کردم خدا
پیرمردی مهربانست وبه دستش یک عصاست
یک کت وشلوارمی پوشدبه رنگ قهوه ای
حال وروزجیب هایش هم همیشه روبه راست
مثل آقاجان به چشمش عینکی داردبزرگ
باکلاه وساعتی کهنه که زنجیرش طلاست
فکرمی کردم که پیپش رامرتب می کند
سرفه های اودلیل رعدوبرق ابرهاست
گاه گاهی نسخه می پیچد،طبابت می کند
مادرم می گفت اوهردردمندی رادواست
فکرمی کردم که شب هاروی یک تخت بزرگ
مثل آدم هاومن درخواب های خوش رهاست
چندسالی که گذشت ازعمرمن فهمیده ام
اوحسابش ازتمام عالم وآدم جداست
مهربان ترازپدر،مادر،شما،آقابزرگ
اوشبیه هیچ فردی نیست،نه،چون اوخداست
نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت
1:13 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |